تبلیغات X
سفارش بک لینک
آموزش ارز دیجیتال
ابزار تادیومی
خرید بک لینک قوی
صرافی ارز دیجیتال
خرید تتر
خدمات سئو سایت
چاپ ساک دستی پارچه ای
چاپخانه قزوین
طراحی سایت در قزوین
چاپ ماهان
چاشنی باکس
کرگیری
کرگیر
هلدینگ احمدخانی قم
https://avalpack.com
طراحی سایت و سئو سایت پزشکی و کلینیک
همکاری در فروش
لوله‌ پلی‌ اتیلن
خرید فارماتون کودکان
نوروفیدبک در مشهد
techtip




دانستن بهتر از ندانستن,دانستنيها,كتاب الكترونيك,اموزش ها - حکایت عاشق شدن شیخ صنعان بر دختر ترسا (جهود ) s

حکایت عاشق شدن شیخ صنعان بر دختر ترسا (جهود )

دسته بندی : داستانهای کوتاه, رمان, دانستنیهای زناشویی (ازدواج),

 حکایت عاشق شدن شیخ صنعان ،یکی از دل انگیز ترین داستان های ادبی و عرفانی است که داستانی بس عجیب و شگفت انگیز است .گذشت پیر طریقت از شهرت و نیکنامی ،دین و ایمان و شیخی و باده خوردن و زنار بستن و خرقه سوختن و بت پرستیدن و خوک بانی کردن ،نشانه تاثیر عشق و نمونه فداکاری در راه معشوق است .

 شیخ صنعان پیر طریقت عهد خود بود که در کمال و دانش و تقوی که دمی از ریاضت آسوده نبود و عالمی بود که علم را با عمل تولم نموده و با چهارصد مرید دارای کرامات و کشفیات اسرار بود .پیشوایانی که برای دیدار به خدمت شیخ می رسیدند ،موقع ترک شیخ از شدت عظمت او ،از خود بیخود می شدند.نزدیک به پنجاه حج به انجام رسانیده و بیماران بسیاری را شفا بخشیده بود. شیخ چند شبی در  خواب حرمی را سجده می کرد که درروم بود .پس از تفکر و اندیشه در این مورد ؛شیخ بیدار ،یوسف موفقیت را در چاه افتاده دید و به مریدان گفت که :

 مرا کاریست و بایستی به طرف روم سفر کنم .(تا این خواب تعبیر شود ).چهار صد مرید شیخ به تبعیت از شیخ در سفر حاضر شده و به سوی رم حرکت کردند.ضمن گردش در شهر ؛دختری را دیدند که از زیبائی و و جاهت کم نداشت .دختر ترسائی که هیتت روحانی دارد و آفتابی است که غروب ندارد .دختر زیبائی که آفتاب از حسد روی زیبای او ،چهره اش چون صورت عاشقان زرد شده است .

http://bedanid.samenblog.com/
ادامه مطلب ......

 گرجه شیخ سرش را پائین انداخت و چشم بر زمین دوخت ،ولی یک دل نه صد دل عاشق و شوریده دختر شد .شیخ بکلی از خود بی خود شد .هر چه بود ،نابود شد و از سودای عشق ،دلش پر از دود شد .عشق دختر ؛جان او را غارت کرد و از زلف زیبای خود کفر و عسیان را بر جان و روح او ریخت .شیخ صنعان ایمان خود را با دختر ترسا معاوضه کرد و عافیت و سلامتی را فروخت و رسوائی و شیدائی را به جان خرید .او گفت چون دین رفت ،چه جای دل است ،اگر هم برود مرا باکی نیست .چون مریدان از حال شیخ آگاه شدند ؛همه حیرت زده و متعجب شدند و شروع به نصیحت شیخ نمودند،ولی نصیحت سودی نداشت .هرکه پندش داد ،اطاعت نکرد ،به خاطر اینکه دردش درمانی نداشت .عاشقی ک آشفته حال و پریشان است چگونه می تواند اطاعت از فرمان عقل کند ؟

 یک شب شیدائی شیخ به قدری شدت گرفت که عاقبت از خود بیخود شد .هم از خود و هم از دنیا دل بر گرفت و یکباره غرق ماتم شد .بی خواب و بی قرار بود و زار می نالید که خدایا امشب مرا روز نیست .من شب های متوالی در ریاضت به سر کرده ام ولی چنین شبی را نصیب هیچ کس مکن که تحمل آن از عهده خارج است .خدایا مثل شمع از سوختن بی تاب شدم .جمله یاران او به دلداری امدند و هر کس چیزی می گفت ولی نه عسل کردن و نه نماز خواندن ،هیچکدام درد او را چاره نکرد و یک روز دیگر به همین حال گذشت و سپیده صبح روز بعد آشکار گردید .شیخ خلوت کوی یار را گزید و با سگان کوی او نشست تا اینکه بیمار شد .خاک کوی یار بسترش بود و آستان آن در بالینش .بالاخره دختر ترسا تا شیخ را بر در کوی خود با آن وضعیت رنجوری و پریشانحالی دید ،از عشق شیخ با خبر شد ولی به روی خود نیاورد .دختر پرسید که ای شیخ چرا انقدر بیقرار و رنجور گشته ای ؟عجیب است ،کی زاهدان از شراب شرک و بت پرستی مست می کنند و بر در خانه ترسایان می نشینند ؟شیخ گفت :

 ای زیبا روی ،چون تو مرا زبون و خوار دیده ای ،دل دزدیده شده مرا دزدیده ای ،یا دلم را به من باز گردان یا بامن به ساز .در نیاز عشق من نگاه کن و به خودت مناز .از سر تکبر وناز بگذر و بر من عاشق پیر و غریت نگاه کن و چون عشقم سرسری نیست یا سرم را از تن جدا کن و یا همسرم باش .الم پر از آتش است و برای تو بیدل و بی صبرم ،بیتو من جان و جهان را فروختم و کیسه ام را از عشق تو لبریز نموده و در آن را دوخته ام .مثل باران از چشمان اشگ می ریزیم و این انتظار را از چشم خود دارم که مدام اشگریز هجران تو باشد .اگر به عشق من توجه نکنی ،روی در خاک در تو جان خواهم داد و جانم را به نرخ خاک و ارزان خواهم داد .دختر گفت ،ای پیر مرد برو دنبال کافور و کفن خود بگرد که ترا عمری گذشته است و در این سن و سال محتاج یک قرص نانی ،ترا با عشق ورزیدن چکار ؟تو با این وضعیت محتاجی که داری تو را با پادشاهی جکار ؟

 شیخ گفت :اگر صد هزار این حرف ها را بزنی ؛من به جز عشق تو کاری ندارم .عاشقی را به جوانی و پیری کاری نیست .عشق بر هر دلی که روی کند تاثیر دارد .

 دختر گفت :اگر در این کار راسخ و پایداری ،بایستی که از اسلام دست بکشی و به دین ترسایان بگروی .زیرا هر کس که همرنگ یارش نباشد ،عشق او رنگ و بوئی بیش نیست .

 شیخ گفت :هرچه گوئی آن می کنم و فرمانت را به جان می خرم .

 دختر گفت : در راه عشق من بایستی چهار کار انجام بدهی .این کارها ؛

 -پرسنیدن بت ها

 - سوختن قران

 -نوشیدن شراب

 - دست از ایمان بر داشتن است .

 شیخ گفت :من نوشیدن شراب را انتخاب می کنم و با سه تای دیگر کاری ندارم .

 دختر گفت :تو شراب را بخور تا جرات پیدا کنی و مسائل حل شود .

 شیخ را در دیر مغان بردند و مریدان شیخ به دیر هجوم آورده و ناله ها و زاری ها کردند ،ولی فایده ای نداشت .شیخ د ردیر مجلسی نازه دید .مجلسی که میزبان را جمالی به زیبائی بی اندازه بود .موهای شیخ را به سبک ترسایان تراشیدند .آتش عشق ؛آبروی او را برد .ذره ای عقل و وجود شیخ نماند و لب از سخن فرو بست و شروع به سر کشیدن جام می نمود .جام می که از دست دلدار خود می گرفت .جامی دیگر خواست و نوشید وهرجه می دانست از قران و روایات   را همه از یاد برد ،مگر عشق را !

 شیخ چون مست شد و یار خود را دید که می دردست و مست به او خیره شده است یکبار دیگر از هوش رفت .

 دختر گفت که ای مرد ، تو مرد کار نیستی .ادعاداری و اهل عمل نیستی .عافیت با عشق سازگاری ندارد .عاشقی راکفر لازم است .کفری پایدار .کار عشق را سرسری نمی توان گرفت .اگر تو اقتدا بر کفر من بکنی ،همین لحضه می توانی دست بر گردن من بیندازی ،در غیر این صورت پا شو و از این جا برو .

 شیخ گفت ":بی طاقتم ای ماهرو ؛از من بیدل چه می خواهی بگو .اگر زمانیکه هشیار بودم بت پرست نشدم ،الان که مستم کتاب مقدس را در مقابل بت می سوزانم .

 دختر گفت :حالا تو پادشاه منی و لایق دیدار و همراه منی .قبل از این در عشق بودی خام و لی الان پخته شدی .

 چون خبر به گوش ترسایان دیگر رسید که فلان شیخ شراب نوشیده و به دین آن ها گرویده است ،به سراغ شیخ آمده و او را مست به سوی دیر بردند .شیخ خرقه خود را آتش زد و زنار بست و نه از کعبه و نه از شیخی خود دیگر یاد نکرد .

 روز هشیاری نبودم بت پرست                            بت پرستیدم چو گشتم مست مست

 دختر گفت :ای پیر اسیر ،من کابین (مهریه )گرانی دارم از سیم و زر و تو فقیری ،اگر توانائی پرداخت آن را نداری راهت را به کش و برو

 شیخ گفت : ای سرو قدسی من ؛الحق که به عهدت وفا می کنی ،من غیر تو کسی را ندارم ،دست از این کارها بردار .من هرچه داشتم به خاطر تو فدا کردم .همه یاران ازمن بر گشته اند و دشمن جان من شده اند .دوست دارم با تو در دوزخ باشم تا بی تو در بهشت .

 دختر گفت :در این صورت بایستی  به جای کابین من یکسال تمام خوک بانی کنی .

 شیخ کعبه  ،یک سالی بابت کابین دختر خوکبانی کرد .یاران شیخ هر چه تضرع و التماس کردند که شیخ از این سودا صرفنظر کند ؛نشد .ناچارا همه مریدان شیخ را ه مراجعت به دیار خود را در پیش گرفتند و با دلی خون و چشمی گریان به دیار خود باز گشتند ،اما بدون مراد خود .شیخ در دیار یار سنگدل خود تنها ماند و به خوکبانی پرداخت .یاری از یاران شیخ پیش شیخ آمدو گفت :ای شیخ امشب به سوی کعبه باز می  کردیم ،فرما ن چیست ؟یا اجازه بده که همگی مثل تو ترسائی کنیم و خود را در کیش رسوائی اندازیم یا با ما برگرد و از این راه صرفنظر کن .ماراضی به تنها ماندن تو نیستیم .اگر نپذیری از این دیار خواهیم گریخت و در کعبه معتکف خواهیم نشست تا به بینیم چه پیش می آید .

 شیخ گفت :جان من پر درد است ،هر کجا خواهید بروید و هر جه خواهید بکنید .تامن زنده ام ،در دیر خواهم ماند و دختر ترسای روح افزا مرا بس است .گرچه شما آزاده اید ولی نمی دانید ،چرا که کارتان به عشق نکشیده است .و اگر عز عشق می فهمید ید ؛حالا مرا همدمی بودید غمگسار ،باز گردیدای رفیقان عزیز ،من نیز نمیدانم که پایان این ماجرا چه خواهدشد . اگر از من پرسیدند و سراغم را گرفتند ،راستش را بگوئید که کجا هستم و چگونه سرگردان عشق دلبری زیبا روی شده ام .چشمم پر خون و دهانم پر از زهر ،در دهان اژدهای قهر و غضب در انتظار سرنوشت خویشم که هیچ کافری به این زندگی که قضا و قدر مقدر نموده است تن در نمی دهد .اگر کسی مراسرزنش کرد بگوئید که مبادا به روز من بیفتند .در چنین راهیکه نه سر وارد و نه ته و کسی در این راه از خطر ایمن نیست .

 شیخ پس از این گفت و شنود ،روی ازیازان بر تافت و به سوی کار خویش رفت .عاقبت یاران غمگین و پریشان به سوی کعبه به راه افتادند ،در حالیکه جانشان در سوختن و تنشان د رگداختن بود .راه می رفتند و گریه می کردند و از پس سر به جاده ایکه آمده بودند خیره و با حیرت نگاه می کردند .شیخشان پریشان ،مرادشان در رم تنها مانده بود ،دین از دست داده و غرق در کفر و عصیان .

 یاران پس از رسیدن به کعبه ،هر کدام از خجالت و شرمندگی در گوشه ای پنهان شده و حیران و سرگردان در دریای غم و اندوه غرق بودند .در کعبه شیخ را یاری وارسته و آزاده بود که یکی از ارادتمندان پر و پا قرص و مریدان شیخ بود .و از اسرار دل شیخ خبر داشت .وقتی که شیخ از کعبه به سوی روم سفر کرد آن شخص در محل حاضر نبود ،و وقتی که به خانقاه آمد شیخ و یاران همه رفته بودند و به این دلیل د رسفر شیخ همراه او نبود .از مریدانی که شیخ را در روم رها کرده و آمدند حال شیخ را جویا شد و آن ها همه احوال پیر و مراد خود را بازگو کردند که از قضا و قدر چه بر سر او آمده است و از دین و ایمان دست شسته و بخاطر عشق یاری دلربا ،خوکبا نی می کند .

 چون مرید ان سخنان را شنید ،رویش از غصه زرد گشت و گریه و زاری را آغاز نمود .سپس با مریدان گفت که این یاران با وفا ،در این روزها ست که دوستی به درد  می خورد .اگر شما یاران شیخ بودید چرا او را رها کرده و امدید .شرمتان  باد از این دوستی و حق شناسی و وفاداری .شما چطور توانستید آن همه اراد ت و صفا را فراموش کنید و خود تنها راخ خود گیرید و به این جا بیائید .شرمتان باد .شما باید در هر کاری که او انجام می داد از او متابعت می کردید .این یاری و موافق بودن نیست ،این عمل شما از منافق بودن شما است .هر کس باید یار خود را یاور باشد ،اگر چه او کافر شود .شما چگونه توانستید شیخ را در کام نهنگ رهاکرده و از ترس آبروی خود ،از دست او فرار کنید.ننگ بر شما باد .چرا نتوانستید ب فهمید که بنیاد عشق بر بدنامی است و هرکس که طوری دیگر بیندیشد ،از خامی اوست .

 مریدان گفتند که هرچه که از تو شنیدیم به او گفته بودیم و حتی عزم کردیم که با او به اتفاق زندگی کنیم و شادی و غم ها را بین خود تقسیم کنیم ،زهد را بفروشیم و رسوائی را خریدار باشیم و حتی دین خود را بر اندازیم و ترسا شویم ولی صلاحدید شیخ آن بود که یک یک  از گر د او پراکنده شویم .زیرا که از یاری ما سودی ندید وما را مجبور به بازگشت نمود .و ما همه به حکم او باز گشته ایم .این بو کل ما جرا که یک نکته آن را نیز از تو پوشیده نگه نداشتیم .

 آ ن مرد وارسته مریدان را گفت :هرکاری دارید کنار بگذارید و به تضرع به درگاه حق مشغول شوید .تضرعی با تمام وجود ؛با سراپای وجود خود حضور حق را احساس کنان به گریه و زاری مشغول شوید .به سبب اینکه از شیخ احتراز کردید و ندانستید که به چه علت از در حق روی بر می گردانید .

 مریدان از کاغذ پیراهن به تن کردند و به سوی دیار شیخ ،روم حرکت کردند .در حالی که شب و روز به درگاه خداوند معتکف بودندو گاهی شفاعت و گاهی زاری می کردند .چهل شبانه روز تضرغ به درگاه خداوند ،بدون یک لحظه سر پیچی و فراغت از حضور خداوند رحمان ،؛و بدون خوردن و خوابیدن و دمی آسودن ؛جوش و خروشی در بارگاه کبریای احدیت پدید آورده و فرشتگان سبز پوش در فراز و فرود ؛لباس کبود ماتم به تن کردند و آخرالامر نیر دعا به هدف اصابت کرد .بعد از چهل روز نماز و نیاز ،آن مرید وارسته در خلوت خود شاهد اتفاقاتی بود ،در حالی که از خود بیخود گشته ،در صبحدمی ،باد بوی مشگ به مشامش رسانید و دنیای کشف بر دلش آشکار گردید .او حضرت محمد (ص) را دید که در حالی که گیسوان سیاهش را بر دو طرف شانه ها انداخته ،صورتش مانند هلال جلو می آید .افتاب روی او سایه وجود خداوند بود .او خرامان و خندان پیش می آمد و د رهر قدمی که فراتر می نهاد ؛هزاران جان فدای قدم هایش می شدند .

 وقتی که آن مرید حضرت محمد (ص) را دید از جای خود با احترام جستی زد و دامن پیامبر راگرفت که ای رسول خدا ،دستم را بگیر و کمکم کن .ای رهنما و معلیم بشریت شیخ ما گمراه شده است .راه راست را نشانش بده و هدایتش کن .پیامبر گفت :ای مرد بلند همت ؛برو که شیخت را از بند آزاد کردم .همت عالی تو شیخ را از گمراهی نجات داد .از دیرگاه بین خداوندو شیخ تو گرد و غباری بس سیاه وجود داشت و ما این غبار را از راه او بر داشتیم و در میان تاریکی ها رهایش نکردیم .تو یقین بدان که صد عالم گناه از حرارت یک توبه پاک می شود و موج دریای احسان ؛می شوید گناه مردان و زنان نیکو کار را .مرد وارسته از شادی این دیدار دیوانه شد و فریادی زد که آسمان از صدایش به هیجان آمد .همه اصحاب را از این واقعه با خبر کرد و مژدگانی داد و به راه افتادند .در حالی که می دویدند و از خوشحالی گریه می کردند .نا اینکه به نزد شیخ خوکبان رسیدند .شیخ را دیدند که مثل آتش شده و از بیقراری مست شده است .ناقوس را از دهان انداخته و زنار از کمر باز کرده و کلاه گبری از سر انداخته و هم از ترسائی خارج شده است .وقتی که شیخ اصحاب خود را از دور دید ،احساس کرد که خود را در میان هاله ای از نور می بیند .از خجالت لباسش را پاره کرد و دور انداخت و با دست خود خاک بر سر خود ریخت .گاه چون ابر اشک خون می ریخت و گاه از شدت هیجان دست هایش را تکان می داد و آه می کشید .حکمت و ارار و قران و احادیث را که فراموش کرده بود یکبارگی به یاد آورد و از جهل و بیچارگی نجان یافت و به سجده افتاد و شروع به گریستن کرد .شیخ غسل توبه کرد و خرقه درویشی خود پوشید و با اصحاب خود روانه حجاز شد .

 وقتی دختر ترسا از خواب بیدار شد ،نور ایمان از درونش زبانه کشید و دلش به نور آن روشن گردید .آفتاب عالمتاب اشعه های زرین خود را بر صفحه گیتی می گسترانید و با زبان خاموش عشق ،قصه دلدادگی و شوریدگی را فریاد می نمود .هان ای دختر ترسا ،بر خیز و به از پی شیخت روان شو ؛مذهب و مردم او را مسلک و مردم خود ساز و خاک زیر پای او باش .ای که او را پلید ساخته بودی .اکنون به وسیله او پاک شو .ای دلبر ترسائی که رهزن او بودی و دین و ایمان او را گرفتی ،اکنون به راه او به شتاب و راهی که شیخ با یارانش در آن قدم گذاشته اند ،و راه آن ها را ادامه بده .

 دختر ترسا با شنیدن این کلمات دلنشین ،در پیچ و تاب افتاد و در دلش دردی ایجاد شد که بی قرارش کرد .آن درد ،در طلب بود و اشتیاق .آتشی در جان سر مستش افتاد که دست بر دل خود نهاد ؛امادلش را از دست داده بود .او نمی دانست که جان بیقرار چه بذری در درون او کاشته است .خود را در عالمی غریب و شگفت آور احساس  کرد که بی یاور و همدم مانده است .عالمی که در آن جا نشان راهی نیست و باید که  در آن عالم گنگ شد .چرا که زبان به راز و اسرار درون آن عالم آگاه نیست .در یک آن ؛آن همه ناز و غرور و عشوه و طرب از چهره او رخت بر بست و نعره زنان ؛در حالی که جامه های خود را می درید ،و خون گریه می کرد ،با دلی پر از در و جسمی ناتوان و رنجور به دنبال شیخ و یارانش روان گردید .با خودش حرف می زد که خدایا من رهزن مر د حقی هستم که راه ترا می پیمود ،بر من این گستاخی را ببخش که نا آگاهانه خطا کردم و دست به این کار زدم .دریای خشمت را فرو نشان .من ندانسته خطا کردم ،غلط کردم ،هرچه کردم بر من ببخش.

 شیخ را از دزون آگاه کردند که یا شیخ ،دلبرت از دین ترسائی برگشته است و با درگاه ما انس و الفتی پیدا کرده است و د رحال حاضر به راه ما است .شیخ در حال از راه رفته بازگشت و باز شور ی در مریدان افتاد که باز این چه کاری است ؟مگر شیخ توبه نکرده بود که بار دیگر به دنبال عشق خود می رو د؟شیخ حال دختر را با مریدان گفت و هر که این ماجرا شنید مدهوش شد .شیخ و یارانش از راه رفته باز گشتند تا این که به یار دلنواز دسیدند .چهره رنگ پریده و زرد و رنجور شده اشت در میان گرد و غبار راه گم شده ،با پای برهنه و لباس های پاره چون مرده ای به روی خاک افتاده بود .چون نگاه آن ماه دلربا به روی شیخ افتاد ،بی هوش شد و به خواب عمیقی فرو رفت .شیخ چون ابر بهاری اشگ می ریخت و چون یاد عهد و وفای او افتاد ،خود را به دست و پای او انداخت و گفت که بیش از این نمی توانم در پس پرده بسوزم ،پرده بینداز و اسلام بیاور ،ای عزیزی که خداوند ترا برای من انتخاب کرد ه است .دختر پس از مدتی بیهوشی به خود آمد و از خواب بیدار شد و شیخ بر او اسلام را عرضه کرد و هیاهوئی در جمع مریدان افتاد .چون آن یار ایمان آورد اشگ در چشم مریدان حلقه زد .دختر پس از ایمان آوردن بکلی بی قرار شد و گفت :ای شیخ عالم ؛من طاقت دوری از ناجی خود را ندارم و از این خاک دان فانی دنیا می روم .الوداع ،الوداع ای شیخ ؛مرا چون سخن کوتاه است و فرصت ندارم ،به بخش .این گفت و جان بجان آفرین تسلیم کرد .او قطره ای بو د در این دریای مجاز ی و بسوی دریای حقیقت شتافت .چو ن جملگی از دنیا خواهیم رفت ،بایستی که حقایق را درک کنیم .و حقیقت را کسی درک می کند که در دریای عشق غوطه ور باشد .


برچسب‌ها :
نویسنده: bedanid | نسخه قابل چاپ | 20 اردیبهشت 1391 - 11:29 | 1 2 3 4 5

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب