قصه سلیمان و هدهد در بیان آنکه چون قضا آید چشم ها بسته شود
قصه سلیمان و هدهد در بیان آنکه چون قضا آید چشم ها بسته شود :
هدهد گفت : من مرغی هستم که در اوج آسمان پرواز می کنم و از آنجا آب را درقعر زمین می بینم و حتی می توانم عمق آن را ، منبع آن را و نیزجائی را که آب سرچشمه گرفته است را تشخیص بدهم .در لشگر کشی ها خیلی به درد تو می خورم . لذا سلیمان گفت :خوش آمدی ای رفیق خوب من د ربیابان های بی آب .زاغ حسودیش شد و به سلیمان گفت :هدهد دروغ می گوید .مرغی که اینهمه دید خوبی دارد ،چطور زیر یک مشت خاک دام صیادی را نمی بیند ؟ پس سلیمان به هدهد گفت : دستت درد نکند . در اول آشنائیمان این همه دروغ می گوئی؟ آخه این رواست ؟ هد هد گفت : ای پادشاه بزرگ ، به خاطر خدا قول دشمن را قبول نکنید ،اگر دعوی من دروغ و باطل است ،این گردن و سرم ؛از هم جدا یش کنید .حرف زاغ را قبول نکنید .زاغ از حکم قضا و قدر غافل است .من دام را در زمین می بینم اگر چشم عقل مرا قضا نبندد.وقتی که قضا می آید ؛دانش و عقل خوابش می برد ؛ماه سیاه می شود و آفتاب می گیر د .
در این دعوا ،اعتراض زاغ که بسیار بجا می نمود ،برای هدهد آن چنان زننده آمد که مانند کسی بود که اولین کاسه می او را از حال طبیعی خارج کرده باشد .
برچسبها : قصه سلیمان و هدهد در بیان آنکه چون قضا آید چشم ها بسته شود

