حکایت مرد عابد و سگ گبر
عابدی در بالای کوهی به عبادت و راز و نیاز با خداوند یکتا روزگار می گذراند و هر شب یک قرص نان جو از غیب به او می رسید که نصف آن را شب و نصف دیگرش را صبح می خورد .تا اینکه از قضای روزگار یک شب آن یک قرص نان جو نرسید .مرد عابد گرسنه و متحیر ،درماند ه و ناراحت شد .طوری که آن شب حتی نماز خود را ترک کرد و از نگرانی نان تاصبح نخوابید و صبح بناچار از کوه به زیر آمد .در آن دشت قومی کافر و گبر زندگی می کردند .عابد در خانه ای را کوفت و مر گبری بیرون آمد و به او دو عدد قرص نان جو داد .مرد عابد او را دعاکرد و نان ها را برداشت و به طرف کوه روان شد .ناگهان متوجه شد که یک سگ گرگی لاغر و نهیفی به دنبالش می آید .سگ نزدیک تر شد و لباس او را گرفت و درید .مرد عابد از ترسش یک قرص نان ،جلو سگ انداخت و خود به سرعت دور شد تا از دست سگ در امان بماند .ولی سگ فورا نان را خورده و خودرا به مرد عابد رساند .ناچار قرص دیگر نان را جلو سگ انداخت و لی سگ آن را نیز خورد و همچنان به دنبال مرد عابد روان شد . مرد عابد با خود گفت ،عجب سگ بی خیالی است .دو قرص نان را خورده و همچنان به دنبالم می آید .سگ ناگهان به حرف آمد و گفت :
"ای مرد ،من بی حیا نیستم .چشمانت را خوب پاک کن و به بین بی حیا کیست ؟من سال هاست که بر در منزل آن مرد گبر که نان ها را به تو داد زندگی می کنم . گوسفندهایش را پاسبانی می کنم و خانه اش را نگهبانی .او گاهی نیم نان و گاهی یک مشت استخوان به من می دهد و گاهی فراموشم می کند .هفته ها می گذرد که من ناتوان ،نه از نان و نه از استخوان نشانی پیدا نمی کنم ،و گا هی نیز باشد که او نیز برای خود نانی پیدا نمی کند.ولی ! من چون د ردرگاه او پرورش یافته ام ،رو بدرگاه دیگری نمی کنم .چون قمار عشق را با او باختم ،جز در او ،دری را نشناخته ام .گاه مرا با چوب و گاه نیز با سنگ می زند ولی از در او جدا نشده ام .ولی تو چون یک شب نان به دستت نرسیده است ،بنای صبرت را شکستی و از در خداوند رزاق روی گردان شدی و به در گبری شتافتی .برای نانی دوست خود را رها کرده و به در دشمن او آمدی و با او آشتی کرد ی .حال خودت انصاف بده که بی حیا کیست ؟
مرد عابد از این سخن دیوانه شد ه و انقدر بر سر خود کوبید که بیهوش شد .
برچسبها : حکایت مرد عابد و سگ گبر

