تبلیغات X
سفارش بک لینک
آموزش ارز دیجیتال
ابزار تادیومی
خرید بک لینک قوی
صرافی ارز دیجیتال
خرید تتر
خدمات سئو سایت
چاپ ساک دستی پارچه ای
چاپخانه قزوین
طراحی سایت در قزوین
چاپ ماهان
چاشنی باکس
کرگیری
کرگیر
هلدینگ احمدخانی قم
https://avalpack.com
طراحی سایت و سئو سایت پزشکی و کلینیک
همکاری در فروش
لوله‌ پلی‌ اتیلن
خرید فارماتون کودکان
نوروفیدبک در مشهد
techtip




دانستن بهتر از ندانستن,دانستنيها,كتاب الكترونيك,اموزش ها - حکایت مرد عابد و سگ گبر s

حکایت مرد عابد و سگ گبر

دسته بندی : داستانهای کوتاه,

 عابدی در بالای کوهی به عبادت و راز و نیاز با خداوند یکتا روزگار می گذراند و هر شب یک قرص نان جو از غیب به او می رسید که نصف آن را شب و نصف دیگرش را صبح می خورد .تا اینکه از قضای روزگار یک شب آن یک قرص نان جو نرسید .مرد عابد گرسنه و متحیر ،درماند ه و ناراحت شد .طوری که آن شب حتی نماز خود را ترک کرد و از نگرانی نان تاصبح نخوابید و صبح بناچار از کوه به زیر آمد .در آن دشت قومی کافر و گبر زندگی می کردند .عابد در خانه ای را کوفت و مر گبری بیرون آمد و به او دو  عدد قرص نان جو داد .مرد عابد او را دعاکرد و نان ها را برداشت و به طرف کوه روان شد .ناگهان متوجه شد که یک سگ گرگی لاغر و نهیفی به دنبالش می آید .سگ نزدیک تر شد و لباس او را گرفت و درید .مرد عابد از ترسش یک قرص نان ،جلو سگ انداخت و خود به سرعت دور شد تا از دست سگ در امان بماند .ولی سگ فورا نان را خورده و خودرا به مرد عابد رساند .ناچار قرص دیگر نان را جلو سگ انداخت و لی سگ آن را نیز خورد و همچنان به دنبال مرد عابد روان شد . مرد عابد با خود گفت ،عجب سگ بی خیالی است .دو قرص نان را خورده و همچنان به دنبالم می آید .سگ ناگهان به حرف آمد و گفت :

http://bedanid.samenblog.com/
ادامه مطلب ......

"ای مرد ،من بی حیا نیستم .چشمانت را خوب پاک کن و به بین بی حیا کیست ؟من سال هاست که بر در منزل آن مرد گبر که نان ها را به تو داد زندگی می کنم . گوسفندهایش را پاسبانی می کنم و خانه اش را نگهبانی .او گاهی نیم نان و گاهی یک مشت استخوان به من می دهد و گاهی فراموشم می کند .هفته ها می گذرد که من ناتوان ،نه از نان و نه از استخوان نشانی پیدا نمی کنم ،و گا هی نیز باشد که او نیز برای خود نانی پیدا نمی کند.ولی ! من چون د ردرگاه او پرورش یافته ام ،رو بدرگاه دیگری نمی کنم .چون قمار عشق را با او باختم ،جز در او ،دری را نشناخته ام .گاه مرا با چوب و گاه نیز با سنگ می زند ولی از در او جدا نشده ام .ولی تو چون یک شب نان به دستت نرسیده است ،بنای صبرت را شکستی و از در خداوند رزاق روی گردان شدی و به در گبری شتافتی .برای نانی دوست خود را رها کرده و به در دشمن او آمدی و با او آشتی کرد ی .حال خودت انصاف بده که بی حیا کیست ؟

 

مرد عابد از این سخن دیوانه شد ه و انقدر بر سر خود کوبید که بیهوش شد .


برچسب‌ها :
نویسنده: bedanid | نسخه قابل چاپ | 21 اردیبهشت 1391 - 07:34 | 1 2 3 4 5

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب